(شرح حسین بن منصور حلاج)در راه درویشی خود را به او رساند و پرسید : عشق چیست ؟لبخندی زد و گفت : امروز بینی و فردا و پس فردا . درویش نفهمید و من فهمیدم .امروز او را می كشند و فردا می سوزانند و پس فردا خاكسترش را به باد می دهند .بندی كه به او بسته
بودند ، سنگین بود و او می خرامید . به زیر دار رسید . بوسه ای بر چوبه دار زد و گفت : " معراج مردان ، عشق است . "جماعتی كه مریدانش بودند ، پرسیدند : چه گویی كه ما مقرانیم و منكرانی كه بر تو سنگ می زنند ؟گفت : از برای شما یك ثواب و ایشان را دو ثواب باشد .می دانستم كه منظورش چیست . مردمی كه بر او سنگ می زدند از قوت و صلابتشان و توحیدشان بود و یارانش از حسن ظن . حسن ظن از فروع بود و توحید از اصول .شبلی آمد . رو به او كرد و گفت : تصوف چیست ؟گفت : كمترین مقامش
این است كه می بینی .شبلی گفت : مقام اعلایش چیست ؟گفت : تو را بدان راه نیست .شبلی سر بر زمین انداخت . هر كس سنگی برداشت و انداخت . شبلی گلی انداخت . آه از او بلند شد . در چشمانش افسوس را دیدم . مریدی از مریدانش گفت : آخر این همه سنگ انداختند ، هیچ نگفتی ، از این گل آه بر می آوری ؟فرمود : آنها نمی داند ، معذورند . از او سختم آمد كه می دانست و نمی بایست انداخت .معتصم گفت : دستش ببرید .دستانش را بریدن چکامهی شب...
ادامه مطلبما را در سایت چکامهی شب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chekamesheer بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 12:29